عاشقانه شهدا
14 آذر 1395 توسط مريم فندرسكي
نزدیک عملیات خیبر بود
زمستان بود ومادر اسلام اباد غرب بودیم
از تهران امد خانه چشمان سرخ وخسته اش داد میزد چند شب است نخوابیده تا امدم بلند شوم نگذاشت دستم را گرفت ونشاند گفت امشب نوبت من است که از خجالت تو بیرون بیام گفتم ولی تو بعد از این همه وقت خسته… بیشتر »