عاشقانه شهدا
14 آذر 1395 توسط مريم فندرسكي
نزدیک عملیات خیبر بود
زمستان بود ومادر اسلام اباد غرب بودیم
از تهران امد خانه چشمان سرخ وخسته اش داد میزد چند شب است نخوابیده تا امدم بلند شوم نگذاشت دستم را گرفت ونشاند گفت امشب نوبت من است که از خجالت تو بیرون بیام گفتم ولی تو بعد از این همه وقت خسته وکوفته ای و……
نگذاشت حرفم تمام شود . رفت خودش سفره را انداخت . غذا را کشید و اورد بعد هم غذای مهدی را با حوصله داد وسفره را جمع کرد .چای ریخت و اورد .دستم را را گرفت و گفت بفرماییدچای بخورید .
به روایت همسر شهید ابراهیم همت
این است نحوه برخورد شهدا با خانواده چه خوب است که ما جوانان از زتدگی شهدا الگو برداری کنیم ودر راستای انان قدم بردارریم .
مدتی هست که درگیر سوالی شده ام
توچه داری که من این گونه هوایی شده ام