عاشقانه شهدا
نزدیک عملیات خیبر بود
زمستان بود ومادر اسلام اباد غرب بودیم
از تهران امد خانه چشمان سرخ وخسته اش داد میزد چند شب است نخوابیده تا امدم بلند شوم نگذاشت دستم را گرفت ونشاند گفت امشب نوبت من است که از خجالت تو بیرون بیام گفتم ولی تو بعد از این همه وقت خسته وکوفته ای و……
نگذاشت حرفم تمام شود . رفت خودش سفره را انداخت . غذا را کشید و اورد بعد هم غذای مهدی را با حوصله داد وسفره را جمع کرد .چای ریخت و اورد .دستم را را گرفت و گفت بفرماییدچای بخورید .
به روایت همسر شهید ابراهیم همت
این است نحوه برخورد شهدا با خانواده چه خوب است که ما جوانان از زتدگی شهدا الگو برداری کنیم ودر راستای انان قدم بردارریم .
مدتی هست که درگیر سوالی شده ام
توچه داری که من این گونه هوایی شده ام